loading...

بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

بازدید : 4
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 10:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بی دل

دراز به دراز افتاده بودم و از شدت درد لب‌هایم را گاز می‌گرفتم و ناخن‌هایم را محکم تر در دستانم فشار می‌دادم. گاهی اوقات هم ناخودآگاه فریاد می‌کشیدم و چشم‌هایم را می‌بستم. تقریباً ۲۰ دقیقه بعد از تیرخوردنم ۳ خودروی پلیس و یک آمبولانس به جلوی سینِما رسیدند. احتمالاً یکی از همین نظاره‌گر‌های صحنه پلیس را خبر کرده بود. دیگر توان باز نگه داشتن چشم‌هایم را نداشتم ، از طرفی پای چپم را هم حس نمی‌کردم و انگار درد از بین رفته بود. چشمانم را بستم.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 213
  • بازدید سال : 297
  • بازدید کلی : 5912
  • کدهای اختصاصی